برادرهایم هم از خواب بیدار می شوند و آن ها هم شروع می کنند به گریه کردن. مانده ام با آنها چه کار کنم که مادر در را باز می کند. - سلام مادر! چه دیر آمدید! امروز هم غذایی نداریم؟ مادر می گوید: سلام! محمد جان! مهمان داریم. و وارد خانه می شود. پشت سرشان یک مرد بلند قد و زیبا وارد می شود. مَشک آب مان روی دوش ایشان است. آن را روی زمین می گذارند و می روند. همه ما با هم می پرسیم: مادر او چه کسی بود؟ مادر می گوید: یک آقای مهربان.